تــــــــــــرنم یک تــــــــــــــرانه

 راستش من همیشه گندشو در میارم! 

(مث ِ الان...که هی نوشتم و نوشتم تا بخوره تو ذوقم)

ینی جو گیر می شمُ می چسبم به یه چیزیو تا گندشو در نیارم ول کنش نیستم. از اولم همینطور بود.


یادمه 11 سالم بود و هی از اینور و اونور میدیدم بچه های هم سن و سالمو که کتابای قلمبه سلمبه می گیرن دستشونو منم که حداکثر یه


دوتا کتاب حسنی خونده بودم جو گرفتتم و افتادم به جونِ کامو و کافکا و همین اسمایی که از زبون ِ اینو اون می شنیدم و تو کتاب خونه ی بابا و مدرسه پیداشون می کردم.


یه دو سه سالی همینجوری بود. هی خوندم و خوندم و هی زدن تو
سرم که واسه اینا وقت هست و بیشین پای درستو الان وقتش نیستو اینا تا بالاخره خورد تو ذوقم.


یهو شد تو اون سالای انتخابات 84 و دیدم باز هی همه دارن حرفای قلمبه سلمبه می زنن و منم که حداکثر از همه آدم سیاسیا یه خاتمی رو شناخته بودم و تا یه سال پیشش فک می کردم


هر کی قراره تو این مملکت بیاد باید اول اسم فامیلش "خ" داشته باشه ( خمینی و خامنه ای و خاتمی و امثال اینا)


جوگیر شدم و ولو شدم تو اینترنت و جلو یِ تک تک ِ اخبارا و هر روزم بابامو کچلتر می کردم که این فلان و فلان ینی چی.


هی برو بیای سیاسی و عکس ِ این و اون و بحثای عصبی کننده و از اون ور باز هی زدن تو سرم که بشین پا درست ُ واسه اینکارا وقت هست و اینا تا باز خورد تو ذوقم. 


همون وقتا بود که پام وا شد به یه فرهنگسرایی و جلسه های نقدشو چارتا آدم فلسفه خون و حسابی دیدم و یادم اومد من کلن از جهان یه خدا می شناسم


و چن تا معاد و نبوت و آخرت بذا ایندفه برم سراغ اینا. از چند دور ترجمه ی قرآنو خوندنو و تفسیر ِ این و اون و کتابای مطهری تا حدوسط هایی مث شریعتی و از اون طرف امثال کانت و هگل.


یه چند سالی از بی دینی و مخالفت زدن تو سرم و یه چند سالی م از بچه مسلمونی و نماز شبا و مسجد رفتنا.


که یهو یکی برگشت بهم گفت الان وقتش نیست و بشین درستو بخون و بزرگتر از تو م هنوز بین اینا بلاتکلیف موندن و دوباره خورد تو ذوقم.


آقا بالاخره کنکور رسید. سال ِ مام هرچی تک رقمی و دو رقمی ِ نداشته تو تاریخ سمنان بود پیداشون شد و گفتم بیا ایندفه که دیگه وقتشه بشین درس بخون بلکه یه چیزی بشی و نخوره تو ذوقت.


بعدشم گفتم چی بشم و چی نشم ، خواستم بشینم پای هنر و کارگردانی بخونم و دیگه زندگیمو گلستان کنم.


جو گرفتتم و 5 ماه مونده بود به کنکور شروع کردم و 4 صب پا می شدم تا شب هی بخون، هی تست بزن، هی برنامه بریز و زد و رتبه ها اومد. تک رقمی نشدن ِ


یه طرف و اینکه سینما تو دفترچه انتخاب رشته نبود یه طرف دیگه ! خورد تو ذوقم، این دفه بدتر از هر بار دیگه.


گذشت و یه رشته ای زده شد و پامو گذاشتم تو دانشگا هنر. دیگه فقط اسم و حرفای قلمبه سلمبه نبود.


انگاری پامو گذاشتم تو یه سیاره ی دیگه. قیافه ها، رفتارا، سیگار کشیدنا، اصن همه چیشون واسه بچه شهرستانی ای که من باشم و مهمترین قسمت هنری شهرمون فرهنگسراش باشه عجیب غریب بود.


بعدش یهویی چنان به کل هیکلم برخورد که تصمیم گرفتم روشنفکر شم.خاص باشم.


هی رنگ ِ بند ِ این کفشم با اون کفشم فرق می کرد و هی مخالف همه چی که تا دو روز قبلش فک نمی کرد
م


جز اینم چیزی اجازه ی وجود داشته باشه و هی رنگی پوشیدنا و خاص بازیا تا یه روز پامو گذاشتم تو دانشکده علوم اجتماعی


و کلی آدم بی ادای درست حسابی دیدم. بعد کافه گردیا و بحث و جدلای روشنفکری و هنری ، راسّش فک کنم ایندفه از سردردا بود که خورد تو ذوقم.


روشنفکری و همه سر تا پاشو بوسیدم و گذاشتم کنار و تصمیمم شد که دیگه روشنفکرم نباشم.


خوبی ِ روشنفکر نبودنم خوش گذرونیاش بود. خسته نبودناش. هی اینور نیگا کردم و هی اونورو گفتم آقا یه چی تو زندگیم کمه و بیا این دفه جو گیر شم و عاشق شم.


بعد هی نیگا به خودم و هی نیگا به این عاشقا گفتم خب کسی با این وزن و کمالات عاشقت نمی شه بذا لاغرم بشم.


( فک کنم این تنها باری بود که به دوتا چیز همزمان چسبیدم تا گندشو در بیارم)


هی بی غذایی کشیدن و عاشقونه خوندن و فاز خراب ُ داغون و سوز ِ دل تا اینکه خودمو فرهاد ِ دو عالم دونستم و با 20 کیلو کم کردن دیگه آماده شدم تا ایندفه دنیارو فتح کنم.


که زد و یهو انواع مریضی و درد افتاد به جونم و هی محبوب بی محبوب شدنه اون نیمچه ذوق باقی مونده واسه زندگیرم از جاش کند و رفت . 


حالام نشستم ُ هی مرور می کنم. اینکه کاش جای این جوگیریا یه آدم بودم با تموم ِ اینا. نه دیگه تناقضی توم بود و نه حماقتی. زمینم به آسمون می رسید بازم هیچی نمی تونس ذوقمو از جا درآره...


واقعیتش دیگه الانا فقط خوابم میاد ! خستمه ! فک کنم حقمه یه مدتم فقط گند ِ خواب ُ در بیارم... اصن گور بابای همه ذوقای بی ذوق!
 — ‏‏ 
کدهای عکس و تصویر
+ شنبه 23 فروردين 1393 | 14:49 | سارا جون |

 

نمی خواهم


خاطره ی فردایم شوی!

امروز من باش

حتی لحظه ایی...؟؟؟

 

www.yedooneh.ir

 

کدهای عکس و تصویر
+ شنبه 9 فروردين 1393 | 18:8 | سارا جون |

                                                                                                                       مَن هَمینَم...نَه چشمآטּ آبــﮯ دارَم...نه کفشهآﮮ پآشنِه بُلنَد...

هَمیشِه کَتآنـﮯ مـﮯ پوشَم عِشوه ریختَن رآ خوب یادَم نَداده اَند...

 

وَقتـﮯ اَز کِنارَم رَد میشوﮮ ، بوﮮ اُدکُلنَم مَستت نمیکُند... .

 

نگرآטּ پآک شدטּ رُژ لَب و ریملَم نیستَم ...

 

لآک نآخن هآیم اَز هزآر مترﮮ داد نمیزَند.

 

گآهـﮯ اَز فَرط غُصّه بلنَد دآد میزَنم

 

خدآیَم رآ بآ تَمآم دُنیآ عَوض نمیکُنم.......

 

و بَعضـﮯ آدم هآﮮ اَطرافَم رآ هَم بآ تَمآم دُنیآ عَوض نمیکُنم

 

بَلد نیستَم تآ صُبح پآﮮ گوشـﮯ پِچ پِچ کُنم

 

" من " اَگر بگویَم دوستَت دآرَم....... 

 

دوست دآشتَنم حَد ومَرزﮮ ندآرَد

 

مَن خآلِصآنه هَمینَم

 

 
کدهای عکس و تصویر

برچسب‌ها: دختر , , , ,
+ جمعه 8 فروردين 1393 | 1:7 | سارا جون |

Sara