تــــــــــــرنم یک تــــــــــــــرانه
الناز توی فیسبوکش نوشت: کارشناس: و لذا شاهد هستیم که کاهش افزایش پیدا کرده
مجری تلویزیون: ؟؟؟؟!!! منظورتون این هست که کمتر شده؟ کارشناس: یعنی بیشتر کم شده مجری: یعنی با کاهش رو به رو هستیم؟ کارشناس: نرخ کاهش افزایش یافته مجری: ... بله ... ادامه بدیم ... سلام من اومدم بعد مدت زیادی میخواستم در اینجارو تخته کنم اما خواستم با زندگی بجنگم اومدم بگم راجب زندگیم واتفاق هاش مینویسم بگید اخر زندگی من چیست؟خواهشا بگید چیست؟یکی از این چند مورد رابگویید1-فک کنم داره درست میشه2-امیدی برای اینده نمیبینم3-نگران نباش داری به ارزوهات میرسی4-زندگی ات تا اخر ک مزگ است همچنان همینجوراست یکی از این 4 مورد را اگز دوس دارید فقط عدد رابگویید آنچه بار زندگی را بردوش ماسنگین تر میسازد، عموماً زیاده روی در خود زندگی است. روسو آسمان زندگیت آبی و تمام دلت از غصه دنیا خالی !.......... آسمان، چشم آبی خداست، نگران همیشۀ من و تو !!! تصمیم گرفتم آنقدر کمیاب شوم، شاید دلی برایم تنگ شود... زیاد نباش... از همون اول که راه افتادیم بچه ها شروع کردن به نوحه خوندن. بعضی ها هم عکس می انداختن و خلاصه هر کس یه جوری خودشو مشغول کرده بود. البته قبل از همه این ها با همدیگه آیت الکرسی رو زمزمه کردیم و یکی از بچه ها هم بلند شد و صدقه های همه رو جمع کرد. وقتی رسیدیم راه آهن فهمیدیم که همه ی کوپه ها واگن 2 هست و یکی از کوپه ها تو واگن 11. و گفتن که گروه ما باید بره واگن 11 و البته کوپه ی معلمین هم واگن 11 بود!!! موقع سوار شدن چون دیر شده بود من و سید (حمیده سادات) از واگن 2 سوار شدیم و بعد از حرکت قطار با چمدون هامون به سمت واگن 11 حرکت کردیم... و اما قیافه ی من و سید بعد از رسیدن به واگن 11، اون هم با چمدون: شب توی قطار اولین نفر سید خوابید و بعد هم منصوره... من و زهرا هم با هم کلی حف زدیم و زهرا کلی گریه کرد و جای مهتاب رو هم به یاد اردوی یزد کلی خالی کردیم... حدود ساعت یک و نیم وارد خاک مشهد شدیم. یک سری از بچه ها سوار مینی بوس شدن و بقیه هم سوار اتوبوس که من و سید و منصوره هم سوار اتوبوس بودیم. اتوبوس سر یه کوچه ما رو پیاده کرد و گفت نمی تونم بیام تو کوچه... بچه هایی که سوار مینی بوس بودند به ما نگاه می کردند و می خندیدند و هم پیاده پشت سرشون حرکت می کردیم. بالاخره رسیدیم حسینیه و آماده ی خواب شدیم. حدود ساعت دو و نیم بود که خوابیدیم و قرار شد ساعت 4 بیدارمون کنند که برای نماز صبح بریم حرم! بالاخره 13 سالگی هم به پایان رسید... بخشیدن کسی آسان است. اما اینکه بتوان دوباره به او اعتماد کرد، داستان کاملا متفاوتی ست...! چقدر لذت بخش است قدم زدن در یک روز برفی آن هم در حیاط مدرسه... صدای قلب نیست من از عشق گفتم من و تو میدانیم کز پی هر تقدیر ، حکمتی می آید ، من مطمئنم خدا تو را برای دلم نگه می دارد آرزوهایمدست هایم به آرزوهایم نمی رسند! بعضی ها مثل دستگاه سی تی اسکن می مونن ! موقعی که می خواستمت می ترسیدم نگات کنم موقعی که نگات کردم ترسیدم باهات حرف بزنم موفعی که باهات حرف زدم ترسیدم نازت کنم موقعی که نازت کردم ترسیدم عاشقت بشم حالا که عاشقت شدم میترسم از دستت بدم گاهی وقتها دلم میخواهد بگویم:
Sara |